صدای پای باران

می نویسم برای آنکس که به زودی می بارد...

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

آشنای غریب

با یک جستجوی اینترنتی ساده در مورد شهید و شهادت از اولین تصاویری که به چشم می خورد تصویر زیبا و پراحساس شهید امیر حاج امینی است...تصویری که پنجره ای عمیق و ژرف را ازدنیای شهادت پیش رویمان می گشاید...

امروز ۱۰ اسفند ۹۵ سالروز شهادت این شهید بزرگوار با تماشای گزارشی کوتاه از این شهید در اخبار سیما برآن شدم تا صفحه ای از صفحات وبلاگم را با نام و یاد ایشان مزین کنم
روحش شاد و راهش پر رهرو


شهید امیر حاج امینی در سال ۱۳۴۰ در تهران به دنیا آمد و در روستای علیشار ساوه نزد پدر ومادر خود پرورش یافت.

درسال ۱۳۶۴ به عنوان بیسیم چی وارد گردان حضرت رسول (ص)شدو در ۱۰ اسفند ۶۵ در شلمچه عملیات تکمیلی کربلای ۵ رخت پرافتخار شهادت بر تن کرد...




  • ۱ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • سه شنبه ۱۰ اسفند ۹۵

    عاشقانه ای برای تو (ادامه)

    #قسمت9
    ❤️حلقه💍

    نزدیک زمان نهار بود ... کلاس نداشتم و مهمتر از همه کل روز رو داشتم به این فکر می کردم که کجاست؟ ...

    به صورت کاملا اتفاقی، شروع کردم به دنبالش گشتن ... زیر درخت نماز می خوند، بعد وسایلش رو جمع کرد و ظرف غذاش رو در آورد ... .

    یهو چشمش افتاد به من ...مثل فنر از جاش پرید اومد سمتم ... خواستم در برم اما خیلی مسخره می شد .

    -داشتم رد می شدم اتفاقی دیدم اینجا نشستی ...
    تا اینو گفتم با خوشحالی گفت: چه اتفاق خوبی. می خواستم نهار بخورم. می خوای با هم غذا بخوریم؟ ... .

    ناخودآگاه و بی معطلی گفتم: نه، قراره با بچه ها، نهار بریم رستوران ... دروغ بود ... .
    خندید و گفت: بهتون خوش بگذره ... .

    اومدم فرار کنم که صدام کرد ... رفت از توی کیفش یه جبعه کوچیک درآورد ... گرفت سمتم و گفت: امیدوارم خوشت بیاد. می خواستم با هم بریم ولی ... اگر دوست داشتی دستت کن ... .
    جعبه رو گرفتم و سریع ازش دور شدم ... از دور یه بار دیگه ایستادم نگاهش کردم ... تنها زیر درخت ... .

    شاید از دید خانوادگی و ثروت ما، اون حلقه بی ارزش بود اما با یه نگاه می تونستم بگم ... امیرحسین کلی پول پاش داده بود ... شاید کل پس اندازش رو ...
    #قسمت10
    ❤️معنای تعهد❤️

    گل خریدن تقریبا کار هر روزش بود ...
    گاهی شکلات هم کنارش می گرفت ، بدون بهانه و مناسبت، هر چند کوچیک، برام چیزی می خرید ...
    زیاد دور و ورم نمیومد ... اما کم کم چشم هام توی محوطه دانشگاه دنبالش می دوید ... .

    رفتارها و توجه کردن هاش به من، توجه همه رو به ما جلب کرده بود ... من تنها کسی بودم که بهم نگاه می کرد ... پسری که به خنثی بودن مشهور شده بود حالا همه به شوخی رومئو صداش می کردن ... .
  • ۰ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • دوشنبه ۲ اسفند ۹۵

    عاشقانه ای برای تو(داستان واقعی)

    ‍ ‍ 💌داستانِ واقعی
    💟 عاشقانه_ای_برای_تو
    قسمت1

    ❤️با من ازدواج می کنید؟❤️

    توی دانشگاه مشهور بود به اینکه نه به دختری نگاه می کنه و نه اینکه، تا مجبور بشه با دختری حرف می زنه ... هر چند، گاهی حرف های دیگه ای هم پشت سرش می زدن ... .

    توی راهرو با دوست هام ایستاده بودیم و حرف می زدیم که اومد جلو و به اسم صدام کرد ... خانم همیلتون می تونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم؟ ... .

    کنجکاو شدم ... پسری که با هیچ دختری حرف نمی زد با من چه کار داشت؟ ... دنبالش راه افتادم و رفتیم توی حیاط دانشگاه ... بعد از چند لحظه این پا و اون پا کردن و رنگ به رنگ شدن؛ گفت: می خواستم ازتون درخواست ازدواج کنم؟ ... .

    چنان شوک بهم وارد شد که حتی نمی تونستم پلک بزنم ... ما تا قبل از این، یک بار با هم برخورد مستقیم نداشتیم ... حتی حرف نزده بودیم ... حالا یه باره پیشنهاد ازدواج ... ؟ پیشنهاد احمقانه ای بود ... اما به خاطر حفظ شخصیت و ظاهرم سعی کردم خودم رو کنترل کنم و محترمانه بهش جواب رد بدم ... .

    بادی به غبغب انداختم و گفتم: می دونم من زیباترین دختر دانشگاه هستم اما ...
    پرید وسط حرفم ... به خاطر این نیست ... .

    در حالی که دل دل می زد و نفسش از ته چاه در میومد ... دستی به پیشانی خیس از عرق و سرخ شده اش کشیده و ادامه داد: دانشگاه به شدت من رو تحت فشار گذاشته که یا باید یکی از موارد پیشنهادی شون رو قبول کنم یا اینجا رو ترک کنم ... برای همین تصمیم به ازدواج گرفتم ... شما بین تمام دخترهای دانشگاه رفتار و شخصیت متفاوتی دارید ... رفتار و نوع لباس پوشیدن تون هم ... .

    همین طور صحبتش رو ادامه می داد و من مثل آتشفشان در حال فوران و آتش زیر خاکستر بودم ... تا اینکه این جمله رو گفت: طبیعتا در مدت ازدواج هم خرج شما با منه ... .

    دیگه نتونستم طاقت بیارم و با تمام قدرت خوابوندم زیر گوشش ... .

    🖊نویسنده: شهید سیدطاها ایمانی

    (نویسنده شخصا با شخصیت اصلی داستان مصاحبه کرده و آٖن را به رشته تحریر در آورده

    سید طاها ایمانی در دفاع از حرم حضرت زینب سلام الله علیها به درجه ی رفیع شهادت نائل آمده است...)

  • ۱ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • دوشنبه ۲ اسفند ۹۵